از کشت زار نزدیک خانه عبور می کردم
مردی را دیدم سالخورده
بیلی بر دوش وکلاهی بر سر
سیاه رنگ بود
از این نمدی ها
و چکمه ای سیاه رنگ برپا
از میان گندم زار قدم برمیداشت
خوشه های طلایی قلم هایش را نوازش می کردند
صورتش خوش سیما و مهربان
وامان از این پینه ها
مگر می شود نگفت
پیش رفتم و احوالی پرسیدم
گفتم : خسته نباشید
گفت : خسته، بیکار است
پیشانی اش از لایه ای نمناک ، نمدار بود
عرق جبین بود
دست اش را تا پیشانی بالا آورد ولایه نمدار را برداشت و بر دست اش مالید
امان از این پینه ها مگر می شود نگفت
نشان از کار و تلاش و زحمت فراوان بود
جای شکرش باقی است
هنوز هستم
قبراق و توانا
این را او گفت
وقتی از او پرسیدم: خسته نشدی؟
گفت: چطور؟
گفتم: از هستی ، از سختی
گفت: چون هستی هست هنوز هستم
قبراق و توانا
نه سخت نست
جای شکرش باقی است
دلم قرص شد و زانو هایم محکم
جهش کردم از جایم تا در نقطه ای دیگر آرام گرفتم
نسیم شروع به وزیدن گرفت
ومن گرفتم
مجال ماندن نبود
که دیدار تمام کردم
ولی زمزمه ام این بود:
خسته، بیکار است
و
چون هستی است هنوز هستم
قبراق و توانا
نه سخت نیست
جای شکرش باقی است
که هنوز هستم
نظرات شما عزیزان:

پاسخ:بببببببببببببببببلللللللللللللللله.

پاسخ: سلام ، اومدم نبودی. بدقولی کردی ا.

پاسخ: مرسی از اینکه به وب م سر زدی و نظر قشنگ ت رو گفتی. قول میدم مغرور نشم.
موضوعات مرتبط: شعر ، ،
برچسبها: